من خودم را گم کرده ام

 

چند روز پیش وقتی داشتم تو فضای ذهنم قدم می زدم،

ناگهان به یک آدم برخوردم خیلی قیافه عجیبی داشت امّا می خندید یک نیشخند به من زد و رد شد

پشت کاپشنش نوشته بود:

من خودم را گم کرده ام

هر کس خود من را پیدا کرد هر چه زودتر به من خبر بدهد ،

خیلی جالب بود یک آدمی هم پیدا شده بود که فهمیده بود خودش رو گم کرده

به فکر فرو رفتم و با لحن شکاکانه ای به خودم گفتم :  تو چی ؟؟

دیدم من خودم رو با  خیلی چیزهای که امروزه در این مدرنیته مطرح است جایگزین

 کرده ام و تازه فکر می کنم بله دیگه ما خیلی کارمون درسته و حرف نداریم

به خودم گفتم : امروزه

خودم = پولم!!

خودم = لباسم و مقامم!!

خودم =  حرفم و تفکرم!!

خودم = آنچه مردم می گویند : تا من این جوری باشم!!

خودم = این جوری که نمیشه ، مردم چی می گویند!!

خودم = کارم !!

امّا کسی به من نگفته بود

خودم = انسانیت،مردانگی،آزاد اندیشی

به خودم گفتم : از فردا باید همه آدمها رو بیدار کنم

باید مثل همون آدمه بنویسم پشت کاپشنم آقا من خودم رو گم کرده ام

امّا با حرف مردم چی کار میشه کرد ؟!!

 

 
نظرات 2 + ارسال نظر
پارسا چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:42 ق.ظ http://fiction.blogsky.com/

سلام،
در صورت تمایل به وبلاگ من نیز سری بزنید.

با تشکر

تک درخت خشکیده باغ چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ

از خانه بیرون می زنم

و "خودم" را پشت در جا می گذارم

"خودم" که مدام فکر می کند

"خودم" که مدام کلافه است

"خودم" که خودش را میان کتابها پیدا نمی کند

که میان شعرها نیست

در قصه ها جایی ندارد

"خودم" که مدام دنبال خودش می گردد

"خودم" را پشت در می گذارم

و از خانه بیرون می زنم

پشت ویترین مغازه ها می ایستم

و ساعت ها فکر میکنم !

کدام تابلو خوب است؟

فکر می کنم

کدام کتاب خوب است؟

باید

کتاب جدیدی بخرم

شاید "خودم"را

میان برگهایش پیدا کردم

باید

باید به خانه برگردم

"خودم" در خانه تنهاست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد