اشک ماهی حیات

چشم هایش پر از اشک بود، به آسمان نگاهی کرد

گفت : خدا را شکر

این شکسته های دل من بود که بدرد خورد،
روی زمین نشست و تکه های تنگ بلورین را جمع کرد ،

در این هنگام ماهی را دید که داشت جان می داد ،


دستهایش را به هم نزدیک کرد در همین حین قطرات باران به کمکش شتافتند
و در میان دستان او برکه ای زیبا متولد شده بود

قدمهایش را سریعتر کرد تا ماهی را به سرچشمه ی حیات برساند .