شعر ناگفته عشق - قیصر امین پور

نه!

کاری به کار عشق ندارم!

من هیچ چیز وهیچ کسی را

دیگر در این زمانه دوست ندارم

انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز

خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا هر چیز وهر کسی را

که دوست تر بداری

حتی اگر یک نخ سیگار

یا زهرمار باشد

از تو دریغ می کند

پس من با همه وجودم

خود را زدم به مردن

تا روزگار دیگر

کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم

ناگفته می گذارم...

تا روزگار بو نبرد...

گفتم که

کاری به کار عشق ندارم

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی آزاده دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ب.ظ http://www.mahdiazadeh.blogsky.com/

سلام
عالی بود، ممنون. لذت بردم

*** پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:19 ب.ظ

به من او گفت فردا میرود اینجا نمی ماند

و پرسیدم دلم او گفت‌: تنها نمی ماند

به او گفتم که چشمان تو جادو کرده دل را

و گفت این چشمها که تا ابد زیبا نمی ماند

به او گفتم دل دریایی ام قربان چشمت

ولی او گفت این دل دائما دریا نمی ماند

به اون گفتم کم دارم تو را رویای کم رنگم

و پاسخ داد او در عصر ما رویا نمی ماند

به او گفتم همه شب بی نگاهت شب یلداست

ولی گفت او کمی که بگذرد یلدا نمی ماند

به او گفتم قبولم کن که رسوایت شوم او گفت

کسی که عشق را شرطی کند رسوا نمی ماند

و حق با اوست عاشق شو و هرچه باداباد

چرا که در مسیر عاشقی اما نمی ماند

خدا خط بکش بر دفتر این زندگی اما

به من مهلت بده تا بشنوم آنجا نمی ماند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد