برگه خیالت را بگذار همین کنارها

1 2 3
 یه نفس عمیق ،  شروع شد
 صبح که می شود انگار آسمان هم مثل ما بیدار می شود
 ابرها می خندند به ما ،  به ما که باید همیشه برویم به سویی ، به یک سو که باید کسب کنیم
 به دست آوریم ، و تلاش کنیم ، خورشید نور امید را در قلب ما می کارد
 و نسیم صبحگاهی به ما در رسیدن به مقصدما ن کمک می کند
وقتی می رسیم، دوباره می شویم اسیر تکرار ، اسیر یک یا چند کار
 که محصولش به دست آوردن است ، کاش آزادتر بودم
  دستهایم را می گشودم ، و رفاه را ، از آسمان هدیه می گرفتم ، یک نان هر روز
  از آن بالاها می آمد ، یک کاسه شیر تازه ، بعد می نشستم ، و در عمق تنهایی خود
  به خیالاتم پر و بالی می دادم و شاید آنها را در صفحه کاغذ به یادگار می گذاشتم
  و اگر می شد به بالای کوهی می رفتم و از آن بالا به همه این آدم ها که از صبح تا شب
  به دست می اورند می خندیدم
  چرا که خیلی هاشان همانی هستند که بقیه می خواهند کاری را می کنند
  که اصلا دوستش ندارند و زندگی را به جلو می برند
  بدون اینکه آنها سوار بر زندگی پیش روند همه آدم ها از بالای کوه
  وضعیت جالبی است فکر کن همه یک جورهایی از تو دور هستند
  تنهایی داری تن هایی را می بینی از آن بالا به ابرها می گویی
  بیایید من را بردارید و ببرید و جایی بگذارید که مردمش
  برای پول نباشند همانی باشند که می خواهند و احترامشان بوی پول نداشته باشد
  آن قدر زلال و شفاف باشند که بتوان قلب آنها را مشاهده کرد و درونشان را پیدا کرد
  بشود ، آنجا رفت ؟!
  نه نمی شود باید گوشه خیالات من بماند یا کنار کاغذی
 یا روی تابلویی که هر کسی رمز و رازش را نفهمد
نظرات 2 + ارسال نظر
سمیه شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:10 ب.ظ

راست میگی

ممنون

سوسن شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:30 ب.ظ

آخ جووووووووون اولین نفرم D:
متن خیلی قشنگی بود.
واقعا ای کاش احترام ها به خاطر پول نبود

نه خیر دومی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد