ذهن من می آید سوی یک گوشه گرم

دل ما مخزن تنهایی ست
نور امید می زند برق سوی ما

کاش

آسمان دل مان ابری بود

اما

آفتابی هست دور از دسترس ما اکنون

خوب بنگر

خنده دخترک آن گوشه
ذهن سیال مرا می برد سمت خودش
چه آسان 

چه راحت

می خندد

و من اکنون می اندیشم که
چرا خاک افتاده

گوشه پیرهنم