ذهن من می آید سوی یک گوشه گرم

دل ما مخزن تنهایی ست
نور امید می زند برق سوی ما

کاش

آسمان دل مان ابری بود

اما

آفتابی هست دور از دسترس ما اکنون

خوب بنگر

خنده دخترک آن گوشه
ذهن سیال مرا می برد سمت خودش
چه آسان 

چه راحت

می خندد

و من اکنون می اندیشم که
چرا خاک افتاده

گوشه پیرهنم


نظرات 4 + ارسال نظر
باران دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ب.ظ

میدوزم

شادی را به غم

زیاد را به کم

درخت را به ریشه

گاهی را به همیشه

ستاره را به آسمان

زمین را به کهکشان

کهنه را به نو

و

.
.
.

خودم را به ...

// دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ب.ظ

تو را آرزو نخواهم کرد ،

هیچوقت !

تو را لحظه ای خواهم پذیرفت

که خودت بیای

با دل خود ،

نه با آرزوی من

ساحل دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ

به خدا گفتم : بیا دنیا را قسمت کنیم!
آسمون واسه من ابراش مال تو
دریا مال من موج هایش مال تو
ماه برای من خورشید برای تو


خدا خندید و گفت:
تو بندگی کن همه دنیا مال تو .... من هم مال تو

باران سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ http://rainymay.blogfa.com

بی هیچ صدائی می آیند

زمانی که نمی دانی

در دلت یک مزرعه آرزو می کارند

و بی هیج نشانی از دلت می گریزند

تا تمام چیزی که به یاد می آوری

حسرتی باشد به درازای زندگی

چه قدر بی رحمند رؤیاها !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد