که لسان غیب خوشتر بنوازد آشنا را (۲)

دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
ای گلبشکر آن که تویی پادشاه حسن با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور
از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد ما را غم نگار بود مایه سرور
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار ما را شرابخانه قصور است و یار حور
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور
حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

 

غزل 254 حافظ

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فروریختن دم به دمم

به همان لحظه ی برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی ، عشق ، به نیل تو سپرد

نگهش دار ، به موسی شدنش می ارزد

سالها گرچه که در پیله بماند غزلم

صبر این کرم به زیبا شدنش می ارزد

هر کجا هستی مرا هم یاد کن

یکی این شعر رو برام فرستاده بود گفتم بگذارم شماها هم بخونین

شاعرش رو هم نمی دونم کیه ؟

دیر گاهی بود فکرم مرده بود

 
در سکوت خویش خوابم برده بود
 
چشمم از خواب جنون پف کرده بود
 
روحم احساس تاسف کرده بود
 
خیمه در خاموشی شب داشتم
 
از هجوم هرم غم تب داشتم
 
آمدی شب را پراندی از سرم
 
فرصت پرواز دادی بر پرم
 

ادامه مطلب ...

شعر مشیری در جواب خانه دوست کجاست ؟ سهراب

من دلم می خواهد

      خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش


دوستهایم بنشینند آرام


گل بگو گل بشنو


هرکسی می خواهد


وارد خانه پر عشق و صفایم گردد


یک سبد بوی گل سرخ


به من هدیه کند


شرط وارد گشتن

شست و شوی دلهاست


شرط آن داشتن


یک دل بی رنگ و ریاست


بر درش برگ گلی می کوبم 
 

روی آن با قلم سبز بهار

می نویسم ای یار


خانه ی ما اینجاست


تا که سهراب نپرسد دیگر


"خانه دوست کجاست؟ "

فریدون مشیری

 

فال حافظ

به  دور  لاله  قدح  گیر و  بی ریا    می باش          به  بوی گل  نفسی همدم  صبا   می باش

        نگویمت  که   همه  ساله   می  پرستی    کن          سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

       چو   پیر  سالک  عشقت  به  می  حواله  کند          بنوش  و  منتظر   رحمت  خدای  می باش

       گرت هواست که چون جمع به سر غیب رسید         بیا   و   همدم   جام   جهان نما   می باش

       چو  غنچه  گرچه  فروبستگی است کار جهان         تو همچو باد   بهاری   گره گشا   می باش

       وفا   مجوی  ز  کس  ور  سخن   نمی شنوی          به   هرزه  طالب سیمرغ و کیمیا  می باش

       مرید    طاعت     بیگانگان    مشو     حافظ           ولی     معاشر   رندان    پارسا    می باش