گفت: در میزنند. مهمان است.ـ
گفت: آیا صدای سلمان است؟ـ
این صدا، نه، صدای طوفان است
مزن این خانهی مسلمان است،ـ
مادرم رفت پشت در، امّا..ـ
گفت: آرام! ما خدا داریم
ما کجا کار با شما داریم؟ ـ
و اگر روضهای به پا داریم، ـ
پدرم رفته، ما عزاداریم
پشت در سوخت بال و پر، امّا..ـ
آسمان را به ریسمان بردند
آسمان را کشانکشان بردند
پیش چشمان دیگران بردند
مادرم داد زد
بمان! بردند
بازوی مادرم سپر؛ امّا.. ـ
بین آن کوچه چند بار افتاد
اشک از چشم روزگار افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد؛ـ
گفت: یک روز یک نفر امّا...ـ
ـحمیدرضا برقعی