ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
برف آمد در خانه ما
در را باز کردم گفتم بفرما
آمد داخل
سرما هم با او وارد شد
همه گفتند در را ببند
مانده بودم از برف سفید پذیرایی کنم
یا از خانواده
در را بستم و به استقبال دانه های برف رفتم
دستانم را باز کردم سوی آسمان قطره های برف
از خجالت آب می شدند
منتظر ماندم تا همه جا را سفید کردند
دستکش را دستم کردم
یه آدم برفی درست کردم
جلوش نشستم
بهش گفتم
چقدر تو سفیدی
می دونی
مردم های این زمونه همه شون خاکستری اند
دستت رو بده من تا بریم به آدم ها بگم مثل تو باشن
دستش رو داد به من راه افتاد
تا می خواست به اولین آدم برسه دیدم تموم شده
از خجالت آب شده بود
شایدم از رفتار آدم ها غصه خورده بود
باران باران صدای تو که می آید
همه احساسات من را مرطوب می کند
انگار بوی کاهگل می آید از خانه قدیمی ذهن من
یاد باران
یاد خوبی
یاد پاکی
آی باران
تو کجایی
من شوم خیس
زیر چترت
من شوم خیس
روی گونه هایم اشک بکار
اشک شوق
اشک دوری
اشک را هم با خود ببر
صاف صافم کن
مثل رنگین کمان بعد یک باران طولانی
به یاد یه گل باقالی نوشته شد
این مطلب مال خودم نیست اما دیدم جالبه بخونین
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر
دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی
میکرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او میداد.
زن
سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای
جلوه گری میبرد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و
تنهایش بگذارد
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست
میداشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد
در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش
را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار
وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در
زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش
بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او
بود حس میکرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس
مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی
زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
"
من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و
انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من
آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن
گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو
میخواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن
گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا میتوانم تا گورستان
همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب
مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
"
من با تو میمانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و
استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را
تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر
سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که میتوانستم به تو
توجه میکردم و مراقبت بودم ..."
در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک میکند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د:
زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و
پول و دوست میکنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده
رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و
توانی برایش باقی نمانده است.
توی آمار یه توزیعی هست به نام توزیع نمایی که میگن بی حافظه هست استادمون وقتی درس می داد می گفت مثال واضحش حرف زدن خانم ها هست
بعد از 5 دقیقه صحبت هیچی نمی دونن چی صحبت کردن جز سلام و احوالپرسی
این توزیع هم مرور زمان بهش بی اثر بود
حالا می خوام یه نسخه اش رو روی مخم بریزم
می ترسم
هر چی یادم بوده یادم بره
حالا باید یه نسخه ای رو گیر بیارم که فقط خاطرات رو پاک کنه به بقیه حافظه کار نداشته باشه
اگه شما پیدا کردین خبر بدین
البته به قول شاعر یافت می نشود
اما گفتنش و آرزو کردنش بد نیس