یک جمله

این جمله را گذاشته ام جلوی خود  

با خود سوال می کنم  

تمام تلاشت را کرده ای  

چرا می خواهی یک نفر را از خانواده اش دور کنی  

چرا می خواهی او هم مثل تو تحمل خیلی مشکلات را کند  

 

اگر او بخواهد بی نهایت همین فرداست
و گرنه ...
باید از خدا بخواهیم؟!
نمی دانم
شاید هم نباید از خدا بخواهیم
و بپذیریم آنچه او خواسته
چه سخت است نخواستن!

باید فراموشت کنم

باید فراموشت کنم 

 چندیست تمرین می کنم  

من می توانم ! می شود !  

آرام تلقین می کنم  

حالم ، نه ، اصلا خوب نیست  

تا بعد، بهتر می شود  

فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم 

من می پذیرم رفته ای 

و بر نمی گردی همین ! 

خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم 

کم کم ز یادم می روی این روزگار و رسم اوست !  

 

!!!

مرغ پریده

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.

 

                              (( صادق سرمد ))

...

سلام را باید رساند  

ولی با بی نهایت چه کنیم  

 

فراموشی چاره ای برای ناچاری ها  

و  

سکوت مرهمی برای انبوه نگفته ها  

و  

فاصله می شود ...  

 

دست به دعا برداریم و ...

دست به دعا بر می دارم و به خدا عرضه می دارم  

کاش مولای مهربانی ها بیاید