بیتی ناب

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود

یک شهر تا به من برسی عاشقت شدند


شاعرش رو نمی دونم

چه دعایی بهتر از این

چه دعایی کنمت بهتر از این: «خنده‌هات از تهِ دل، گریه‌هات از سرِ شوق»


نمی دونم از کیه

کاش چون پائیز بودم

دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست!

این چندمین شب است که خوابم نبرده است

رویای «تو» مقابل «من» گیج و خط خطی

در جیغ جیغ گردش خفاش های پست

رویای «من» مقابل «تو» - تو که نیستی!-

[دکتر بلند شد... و مرا روی تخت بست]

دارم یواش واش... که از هوش می ر...ر...

پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست

هی دست، دست می کنی و من که مرده ام

مردی که نیست خسته شده از هر آنچه هست!

یا علم یا که عقل... و یا یک خدای خوب...

«باید چه کار کرد تو را هیچ چی پرست؟!»

من از... کمک!... همیشه... کمک!... خسته تر... کمک!!!

[مامان یواش آمد و پهلوی من نشست]

«با احتیاط حمل شود که شکستنی...»

یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست!
..................................................- ..................................................- ..................................

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد

آفتاب دیدگانم سرد میشد

آسمان سینه ام پر درد میشد

ناگهان طوفان اندوهی بجانم چنگ میزد

اشکهایم همچو باران

دامنم را رنگ میزد

وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم

وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من میخواند ... شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشقی شعله میزد

در شرار آتش درد نهانی

نغمه من ...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم میریخت بر دلهای خسته

پیش رویم :

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم 


نمی دونم مال کیه ؟


هست ؟ نیست

این جهان را غیرحق پروردگاری هست؟

نیست هیچ دییاری به جزحق دردیاری هست؟نیست


عارفان راجزخدا با کس نباشد

الفتی عاشقان را غیر ذکر دوست کاری هست؟نیست


مست حق شو تا که باشی هوشیاروقت خود

غیر مستش دردو عالم,هوشیاری هست؟نیست


اختیار خود به او بگذار و بگذر ز اختیار

بنده را جز اختیارش,اختیاری هست؟نیست


گر غمی داری بیار وعرض کن بر لطف او

خستگان را غیر لطفش,غمگساری هست؟نیست


روزگار آنست,کان,با دوست می آید بسر

غیرایام وصالش,روزگاری هست؟ نیست


عمر,آن باشد که صرف طاعت و تقواشود

جز زمان بندگی,لیل و نهاری هست؟نیست


فیض کاشانی

دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد :

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

                       - دانسته-

                          بیازارد !

 

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

 

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

 

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

 

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

 

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

                مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

 

بسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو  !

                      ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

        عطر افشان

                   گلباران باد .

 فریدون مشیری