رسم غریب زمانه

همیشه وقت رفتن باید گفت خداحافظ

وقت گفتن خداحافظ باید همه آنچه را بوده همانجا بگذاری و بروی

وقتی رفتی برای اینکه سبک تر باشی

خاطره ها را به نسیم سحری بسپار و برو

وقتی دستهایت خالی شد ذهنت را هیچ فکری احاطه نکرده بود

برو به درگاه خدا یک آبرودار هم بیاور نزدش

آن وقت آنجا به خدا بگو : خدایا من همانی هستم که فقط تو می دانی

من را به خاطر تمام کوتاهی هایم ببخش



آن وقت کمی گریه کن



وقتی سبک شدی آن وقت به خدا یک جمله بگو



خدایا دستانم خالی است



خودت مرا بی نیازم گردان

سعادتی نصیبم گردان که همه غبطه آن را بخورند

که تو بر هر کاری توانایی


آمین یا رب العالمین


بارانی باش ...

همچون باران ببار بر دل من سودا زده ام  

همچون ابر غرش کن  

همچون آسمان دلم را صاف کن  

همچون مهتاب لحظات تنهایی را روشنایی بخش  

همچون ستاره بر آسمان دلم بدرخش  

همچون مه غبار رو را از روی من برگیر  

 

به با بگو تا مرا به سرزمین آرزوها ببرد  

و مرا در آنجا مدفون سازد  

 

شاید در آرزوی آیندگان آرزوی من باشد 

دو دریچه

ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
 آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
 هر روز قرار روز آینده
 عمر آینه ی بهشت ، اما ... آه
 بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
 اکنون دل من شکسته و خسته ست
 زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
 نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
 نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد

اخوان ثالث

آسمان

آسمان لحظه ای آفتابی شد  

چند روز بعد بارانی  

و اکنون سرد و خشک  

 

گویا باید با همین هوا بسازیم  

چون دریچه های هوا برای سخن گفتن بسته شده است  

 

قطره

قطره ای آمد کنارش 

گفت دوست نداری با قطره ای باشی  

و او هیچ نگفت  

 

ادامه دیگر چه می شود ؟!